شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۸

چایی یا قهوه؟


چایی یا قهوه؟ مساله این ست.

ایران که بودم، توی شرکتی که کار می کردم، یه آبدارچی داشتیم به اسم حاج خانم! یه پیرزن سخت گیر و سخت کوش که توی کارش خیلی جدی بود و به هیچ کسی هم اجاره ورود به آشپزخونه اش رو نمی داد. بنا بر یک سری گفته ها، این حاج خانم از چنان قدرت پشت پرده ی برخوردار بود که اگه کسی از شرکت اخراج میشد، ما می گفتیم که حتما حاج خانوم زیر آبش رو زده. این رو هم تا یادم نرفته بگم که همه رو مجبور کرده بود که با دمپایی برن توالت که توالت کثیف نشه. اون عده ای هم که چند باری از روی ناآگاهی با کفش رفته بودن، بعد از یه مدت از شرکت اخراج شدن. حتی یه بار به یکی از بچه ها گیر داده بود که تو ایستاده تو توالت می شاشی!!! جلل الخالق!
خلاصه اینکه کسی رو یارای مقابله با این حاج خانم ما نبود.

این رو می خواستم بگم که این حاج خانوم بد جوری ما رو به چایی معتاد (Addicted) کرده بود. روزی چهار نوبت، سر ساعت های مشخص با یه سینی پر از چایی داغ میومد و با جمله ی معروف "چایی خوراش!" همه رو به خوردن چایی دعوت می کرد. کسی هم اگه چایی بر نمی داشت یا اینکه چایی رو تا ته نمی خورد، مورد غضب حاج خانوم قرار می گرفت. این بود که ما بد جوری به این چایی های حاج خانوم معتاد شده بودیم.

تا این که من اینجا اومدم و کار من توی شرکت جدید شروع شد. خب من هم معتاد چایی و این جا هم کسی زیاد چایی نمی خوره و همه کافی خور (همون قهوه خودمون) هستن. اون اوایل انگار که یه چیزی رو گم کرده باشم. بعضی وقت ها از جام بلند می شدم و دنبال گمشده ای که خودم هم نمی دونستم چیه می گشتم. بعد یادم میومد که اون چاییه. بعضی وقت ها هم دچار درد بدن می شدم و تا می رسیدم خونه، با کش، بازو رو می بستم و یه دو تا ضربه واسه پیدا کردن رگ و بعد ترزیق چایی قند پهلو با سرنگ!

اینه که من هم به ناچار به سمت کافی خوردن، کشیده شدم. یه Tim Hortons جلوی شرکت ما بود که همه از اونجا کافی می گرفتن. البته همه که نه، چون اینجا یه سری دستگاه های کافی توی شرکت ها هست که همون نقش حاج خانوم رو بازی می کنن.

اون اوایل با روزی یه کافی متوسط (Medium Coffee) شروع کردم اون هم صبح ها. ولی دیدم جواب نمی ده و هنوز این بدن کوفتست. اینه که یکی هم عصرها بهش اضافه شد. اول به ورود این حجم بالای کافئین به بدن عادت نداشتم و دچار یه حس بال بال زدن می شدم و بعضی وقت ها از جام بلند می شدم و دور خودم می چرخیدم. یه چیزی تو مایه های رقص سماع و همه همکار ها هم دوره می کردن و تماشا! و بعد هم من توضیح که مولانا کیه و این رقص منشاءش از کجاست و توضیح این که مولانا اصلا ایرانی بوده و ایرانی خواهد ماند و ترک نیست، و ایضا خلیج فارس و خارک و سه جزیره دیگه و تاریخ ایران و کوروش و از این چیزها...

این شد که سعی کردم که کم کم خودم رو کنترل کنم. و بعد از یه مدت دو تا کافی مدیوم واسم عادی شده بود. البته هنوز هم چایی یه چیز دیگه بود و عصرها تو خونه یه چایی هم به راه بود، همین طور روزهای تعطیل هیچ چی نمی تونست جای چایی رو توی سفره صبحانه بگیره.

علی ایحالن، کم کم این دو تا کافی مدیوم تبدیل شد به دو تا لارج (همون بزرگ خودمون). وایضا یه کافی دستگاه هم روش و در گذر زمان الان یه چایی کیسه ای هم بهش اضافه شده. ولی هنوز هم هیچی چایی حاج خانوم نمی شه.

آهان یادم اومد، غرض از این داستان سرایی این بود که می خواستم بگم که این جا کافی شاپ و قهوه خوردن مثل ایران کلاس و مد و پز دادن و پاتوق و این چیز ها حساب نمیشه. تقریبا اکثر کسانی که کار می کنند، صبح ها قبل از شروع کار یه کافی می گیرن و میذارن جلوشون و یه یکی دو ساعتی، نم نم باهاش حال می کنند. توی کافی شاپ ها هم معمولا کسانی رو می بینید که اومدن با دوستاشون یه وقتی رو بگذرونن و یه کافی بخورن یا یه سری دانشجو که بساطشون رو پهن کردن و مثلا در حال درس خوندن هستن. و البته به کمتر از سه چهار ساعت هم رضایت نمی دن و صد البته مثل ایران نیست که کسی بخواد چیزی در این رابطه بگه. می گن که یکی از دلایل ورشکستگی کافی شاپ ها، همین دانشجوهایی هستن که یه کافی می گیرن و سه-چهار ساعت اتراق می کنند.

شاید بشه گفت اینجا چایی همون نقش کافی و قهوه رو توی ایران بازی می کنه. مثلا چایی خوردن یه جور متفاوت بودن ست و شاید کلاس.

۸ نظر:

Unknown گفت...

سلام
اينروزا زياد ياد ايران ميكنيد ها انگار دلتون تنگ شده.
راستي چرا جواب ايميل منو ندادين؟

Amirreza Abbasi گفت...

خیلی جالب بود.
;)

Unknown گفت...

آره منم موقعی که از شرکت اومدم بیرون هی چایی می خوردم. البته الان اونو با یه نوشیدنی مفیدتر جایگزین کردم. یه لیوان چای سبز ساعت سه و چهار بعدازظهر. یادته حاج خانومه چقد به من گیر میداد. من حالشو نداشتم هی کفشمو در بیارم صب می کردم موقعی که چایی می بره تو سالن می رفتم تو توالتو قبل از اینکه اون بیاد خودمو خالی می کردم. اصلا نمی فهمیدم چطور می گذشت و چیکار می کنم. بعضی وقتام وقتی درو باز می کردم یهو روبروم وایساده بود. اون زندگی گذشته من بود، وقتی یاد اونجا می افتم مثل اینه که یه موجودی از خلقت پیشین خودش یاد کنه یا یه مرده از دوران زندگیش.

Unknown گفت...

یه چیز دیگه. ناکس فقط زورش به ما میرسید وقتی اون پرشینا اومدن دیگه تخم نمی کرد به اونا بگه کفشتونو در بیارید. یه چیزیم که خیلی یادم مونده استفاده دیوانه وارش از وایتکس بود. گاهی انقد وایتکس می زد که آدم اشکش در میومد

ناشناس گفت...

توی شرکت ما هم اگه کسی چایی میخواد همه یک جوری باهاش رفتار میکردن که حالا چه خبره انقدر کلاس میگذاری !!
مارال
mypersonalnotes.persianblog.ir

ناشناس گفت...

نگین
سلام
امیدوارم که روزهای خوبی رو بگذرونید.این روزا با توجه به اینکه آمدن من به مونترال خیلی نزدیکه و کسی و اونجا ندارم نمی دونم تو کدوم منطقه دنبال خونه باشم و توی چه سایتی دنبال خونه باشم . من فقط یک ماه می مونم و برمیگردم و دوباره چند ماه بعد بر میگردم یعنی الان دنبال یه خونه یک ماهه هستم .می تونید بگید بهتره تو چه منطقه ای جا بگیرم من یک نفر هستم ممنونم
راستی اینجا رو خودم پیدا کردم به نظرتون محلش با توجه به قیمتش خوبه؟
http://www.studiomeublemontreal.com/appartementalouer/studio-appartement-meuble-montreal.php

ناشناس گفت...

سلام دوست عزیز
من شش ماهه اومدم کانادا و الان در تورنتو زبان میخونم
من دنبال یه دوست دختر یا یه شریک ... هستم ولی نمیدونم باید چکار کنم
نمیدونم باید به همکلاسیهام پیشنهاد بدم یا برم تیو خیابون و پارک و اینجور جاها و با دختر ها و خانم ها ارتباط برقرار کنم
لطفا من رو راهنمایی کنید
ارادتمند
رامین

Unknown گفت...

باید یه موتور بگیری بری جلو مدرسه دخترونه چند تا تک چرخ بزنی بعد جلوی مدرسه موتورو بزنی رو جک شروع کنی به زنجیر چرخوندن بعد ...